.My cozy spot

738

شاید تلخه ولی لایق این دردا بودیم.

Jo March | دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱ 20:58

737

No, I'm not fine.

کاش میشد پیتزا سفارش بدم، با راحت‌ترین لباسای ممکن تو تختم بشینم و the man from u.n.c.l.e رو ببینم. و با خیالِ راحت سال نومو اینجوری جشن بگیرم... من از تحمل کردن بیزارم. از هرز رفتن انرژیم کنار کسایی که بهم حس خوبی نمیدن خسته‌م. و الان که پریود هم هستم صبور بودن آخرین ویژگی‌ایه که بشه تو شخصیتم پیدا کرد :))

بَده که آدم امنی واسه خودم ندارم؛ میدونی؟ کسی که اینجور وقتا باهاش وقت بگذزونم و تو آغوشش پناه بگیرم. شبیه چیزی که توی داستانا مینویسن :)) شبیه چیزی که همیشه تو ذهنِ تنها و خسته‌م شکل گرفته. شبیه تخیلاتی که اگه نبودن روحم خیلی وقت بود که زیر این حقیقت‌های تلخ مُرده بود احتمالا. ندارم همچین آدمی رو فقط خودم‌و دارم. خنده‌دارش اینه که انگار حتی قصد دارن خودم رو هم ازم بگیرن و من با خستگی فقط نشستم و نگاه میکنم. نگاه میکنم که چطور تقریبا هیچوقت حق انتخاب نداشتم، هیچوقت رها و آزاد زندگی نکردم. میدونم یه روزی میاد که میتونم رها باشم اما وقتی اینطور بی‌انرژی و غمگینم اون روزها زیادی به نظرم دور و مبهم میان. و فقط ای کاش تا اون روز، تبدیل به یه جَوونِ پیر نشده باشم!

Jo March | دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱ 19:48

736

من اصلا برام مهم نیست اگه اصلا طرف آتئیست باشه یا کلا عقایدش با من فرق داشته باشه (تا وقتی که بهم آسیب نزنه-) یا چمیدونم aromantic باشه و...

تنها چیزی که برام مهمه، اینه که با وجود تفاوت‌هامون احساس کنم میتونم خودم باشم، یا قضاوت نشم، یا حس نکنم طرف داره هی دلیل و منطق میاره که "ببین عقاید من درستن تو داری اشتباه میکنی"! از تحمیل کردن بدم میاد، و از این فاز که "آره کلا من عقل کُلَم تو داری اشتباه میزنی".

like... باشه بذار مردم زندگیشونو بکنن! هرجوری که هستن با هر عقیده‌ای! و هزاران موضوع دیگه وجود داره که بشه راجع بهشون با هم صحبت کنیم-

Jo March | جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱ 16:3

735

واسه ترکِ "اگه میموندی" میمیرم. چه احساس غمگینِ قشنگی داشت این آهنگ پسر...

Jo March | جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱ 16:0

734

من واقعا از اینکه daily هرکسی رو، غیر از دیلیِ بِستیم داشته باشم بدم میاد و رومم نمیشه لفت بدم-

Jo March | سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۱ 18:37

733

I feel so blue these days and I don't know why.

+دلمم سگ میخواد :(

ولی نه توی ایران. واقعا گناه دارن اینجا.

Jo March | سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۱ 17:10

732

And I've been far, and I've been so deep
Now I find it harder and harder to breathe

And I need some, new love.

Jo March | دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱ 23:46

731

To reduce the pain, to function properly, she keeps living in her imagination. Still. After all these years. In her mind, she cuddles with her beloved one; the one she hasn't found yet, laughs, dances with her favorite clothes in the center of town on a sunny day in summer, and enjoys her normal life.

So yeah, she needs to LIVE one day. Better than now. Truly, and passionately... 'till that day, this hope keeps her soul young. Or at least, she tries her best.

I don't know how life would go on but there is only one thing I know for sure; that she deserves better.

She definitely deserves better...”

Jo March | دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱ 23:38

730

دیشب تا فاکینگ پنج صبح داشتم فن‌فیکایی که واسه henry cavill نوشتن رو میخوندم (-I know right? My stupid hormones)

و چه داستان‌های سافتی اسماعیل. چه داستان‌هایی :)))

Jo March | یکشنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۱ 9:30

729

دیگه نمی‌تونم تشخیص بدم دلم برات تنگ شده یا نه، عزیزِ من.

زیاد نمی‌خوام به احساساتم بها بدم این روزا.

«you're being emotional. It's understandable, but unnecessary!»

چون همیشه سهمم از کسایی که دوستشون دارم فاصله بوده... دیگه چه فرقی می‌کنه.

می‌دونی چی میگم؟

اما من واقعا چقدر دوستت دارم؟

نمی‌دونم. این روزا قلبم با فکرِ هیچکس تندتر نمی‌تپه...

Jo March | جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱ 11:15

728

۴ ماه و ۱۰ روز.

۴ ماه و ۱۰ روز.

۴ ماه و ده روز.

تو اینو به خودت بدهکاری، میشنوی چی میگم؟ PLEASE.

Jo March | پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۱ 23:36

727

به ماری گفتم نمیدونم چرا از هرکی خوشم میاد حداقل ۱۵ سال ازم بزرگتره،

گفت تو سنِ تو طبیعیه. بعداً یه زمانی به خودت میای میبینی از هرکی خوشت میاد ازت کوچیکتره :))😂

Jo March | سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۱ 23:25

726

بلیت کنسرت ۷۵۰ تومن واسه اینجور خواننده‌ها؟

Seriously?

Jo March | سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۱ 23:20

725

As his daughter, I loved him. But as a human, I hated him.

Jo March | سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۱ 15:40

724

- just study and get accepted in a prestigious university.

- what else do I have to live for?

Jo March | دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۱ 11:25

723

بعضی وقتا یهو چنان استرس بهم هجوم میاره که دلم میخواد بالا بیارم.

Jo March | جمعه دوازدهم اسفند ۱۴۰۱ 22:27

722

با این کامپوزیتا به یه فلاکتی دارم با نی قهوه میخورم که-

اعتیاد بلای خانمان سوز :))

Jo March | جمعه دوازدهم اسفند ۱۴۰۱ 10:16

721

از اولشم میدونستم گند زدم و وقتی کارنامه‌ی کنکورمو دیدم خندیدم ولی الان انگار یکی داره تو مغزم جیغ میکشه =)

Jo March | سه شنبه نهم اسفند ۱۴۰۱ 21:52

720

خواب‌آلودگی زیاد باگ بهاره🦦

Jo March | سه شنبه نهم اسفند ۱۴۰۱ 13:17

719

"ن" توی آمفی‌تئاتر برگشته میگه: میشه همیشه اینطوری باشی؟ این ورژنِ مَستتو بیشتر دوست دارم :)))))

(حقیقتا خودمم همینطور)

*مست: حالتی که وقتی به ترک دیوار هم میخندم بهم نسبت داده میشه*

Jo March | سه شنبه نهم اسفند ۱۴۰۱ 10:1

718

میگن بینِ نفرت و عشق مرز باریکی هست.

یعنی من دوستت دارم هنوز که نمیتونم ببخشمت؟

تنها جایی که میتونم ببینمت و به هم نریزم، تنها جایی که میتونم ازت متنفر نباشم و صدات بهم تنگیِ نفس نده توی خوابامه هنوز...

کاش می‌فهمیدی. کاش از دلم در می‌آوردی. اما نکردی. هنوز فقط خودم خودم و آروم می‌کنم. تو یه پدری، فکر می‌کردم این چیزارو خوب می‌فهمی ولی انگار نه...

"نه نمی‌خوام گله کنم". با تو مواجه شدم که عاقل‌تر بشم مگه نه؟

?What's with the men in my life اون از بابام، اون از تو...،

تو رو حداقل از زندگیم بیرون کردم، اما بابام...

حالا تو بگو، حق دارم همیشه با یه شک و بدبینی تو دلم زندگی کنم یا نه؟

برچسب‌ها: MF
Jo March | دوشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۱ 19:52

717

یعنی تو این مملکت نگرانی بابتِ هرچیزی رو تصور میکردم اِلا اینکه نگرانِ مسموم شدنمون تو مدرسه باشم

این دیگه رسماً یه level دیگه‌ست.

Jo March | دوشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۱ 19:47

716

برای روزی که در آینده این پُست رو ببینم؛

روزت مبارک مهندس! 3>

Jo March | جمعه پنجم اسفند ۱۴۰۱ 17:42

715

"Je te laisserai des mots" is just too beautiful :')

Jo March | پنجشنبه چهارم اسفند ۱۴۰۱ 20:38

714

mom متوجه نیست وقتی از بابا حرف میزنه زخمِ کهنه‌ای که درونم هست و دارم سعی میکنم خوبش کنم رو دوباره خون‌آلود میکنه، شایدم من خیلی حساسم، نمیدونم، اما انگار این درد حالا حالاها با منه...

تنها چیزی که کمکم کرده این روزها اینه که برخلافِ گذشته از اشک‌ها و خشمم فرار نمیکنم؛ سعی نمیکنم احساساتمو پنهان کنم... جلوی دیگران آره، ولی جلوی خودم نه. پدرم به من آسیب زده و نه، من حساس نیستم. من حق داشتم پدری داشته باشم که عاشقِ خونواده‌ش باشه. مثل هر آدمِ دیگه‌ای. و حالا که نیست، حق دارم گاهی ناراحت بشم. مهم اینه که قوی بمونم و شکرگزار آدم‌های خوبی که توی زندگیم هستن باشم، همین... اشکالی نداره اگه گاهی همه چیز توی زندگی خوب پیش نمیره...

Jo March | پنجشنبه چهارم اسفند ۱۴۰۱ 20:8

713

عشق و به ** دادم

تا برم بالا تر

شاید یه روز عوض بشم. ولی حالا نه =)

Jo March | دوشنبه یکم اسفند ۱۴۰۱ 8:54