کاش میشد پیتزا سفارش بدم، با راحتترین لباسای ممکن تو تختم بشینم و the man from u.n.c.l.e رو ببینم. و با خیالِ راحت سال نومو اینجوری جشن بگیرم... من از تحمل کردن بیزارم. از هرز رفتن انرژیم کنار کسایی که بهم حس خوبی نمیدن خستهم. و الان که پریود هم هستم صبور بودن آخرین ویژگیایه که بشه تو شخصیتم پیدا کرد :))
بَده که آدم امنی واسه خودم ندارم؛ میدونی؟ کسی که اینجور وقتا باهاش وقت بگذزونم و تو آغوشش پناه بگیرم. شبیه چیزی که توی داستانا مینویسن :)) شبیه چیزی که همیشه تو ذهنِ تنها و خستهم شکل گرفته. شبیه تخیلاتی که اگه نبودن روحم خیلی وقت بود که زیر این حقیقتهای تلخ مُرده بود احتمالا. ندارم همچین آدمی رو فقط خودمو دارم. خندهدارش اینه که انگار حتی قصد دارن خودم رو هم ازم بگیرن و من با خستگی فقط نشستم و نگاه میکنم. نگاه میکنم که چطور تقریبا هیچوقت حق انتخاب نداشتم، هیچوقت رها و آزاد زندگی نکردم. میدونم یه روزی میاد که میتونم رها باشم اما وقتی اینطور بیانرژی و غمگینم اون روزها زیادی به نظرم دور و مبهم میان. و فقط ای کاش تا اون روز، تبدیل به یه جَوونِ پیر نشده باشم!
من اصلا برام مهم نیست اگه اصلا طرف آتئیست باشه یا کلا عقایدش با من فرق داشته باشه (تا وقتی که بهم آسیب نزنه-) یا چمیدونم aromantic باشه و...
تنها چیزی که برام مهمه، اینه که با وجود تفاوتهامون احساس کنم میتونم خودم باشم، یا قضاوت نشم، یا حس نکنم طرف داره هی دلیل و منطق میاره که "ببین عقاید من درستن تو داری اشتباه میکنی"! از تحمیل کردن بدم میاد، و از این فاز که "آره کلا من عقل کُلَم تو داری اشتباه میزنی".
like... باشه بذار مردم زندگیشونو بکنن! هرجوری که هستن با هر عقیدهای! و هزاران موضوع دیگه وجود داره که بشه راجع بهشون با هم صحبت کنیم-
To reduce the pain, to function properly, she keeps living in her imagination. Still. After all these years. In her mind, she cuddles with her beloved one; the one she hasn't found yet, laughs, dances with her favorite clothes in the center of town on a sunny day in summer, and enjoys her normal life.
So yeah, she needs to LIVE one day. Better than now. Truly, and passionately... 'till that day, this hope keeps her soul young. Or at least, she tries her best.
I don't know how life would go on but there is only one thing I know for sure; that she deserves better.
mom متوجه نیست وقتی از بابا حرف میزنه زخمِ کهنهای که درونم هست و دارم سعی میکنم خوبش کنم رو دوباره خونآلود میکنه، شایدم من خیلی حساسم، نمیدونم، اما انگار این درد حالا حالاها با منه...
تنها چیزی که کمکم کرده این روزها اینه که برخلافِ گذشته از اشکها و خشمم فرار نمیکنم؛ سعی نمیکنم احساساتمو پنهان کنم... جلوی دیگران آره، ولی جلوی خودم نه. پدرم به من آسیب زده و نه، من حساس نیستم. من حق داشتم پدری داشته باشم که عاشقِ خونوادهش باشه. مثل هر آدمِ دیگهای. و حالا که نیست، حق دارم گاهی ناراحت بشم. مهم اینه که قوی بمونم و شکرگزار آدمهای خوبی که توی زندگیم هستن باشم، همین... اشکالی نداره اگه گاهی همه چیز توی زندگی خوب پیش نمیره...