به عقب نگاه میکنم و میبینم من همیشه آدمِ فاصلهها بودم. از عزیزترین آدمای زندگیم به دور. هر کدوم یک سرِ دنیا و من گیر افتاده توی این شهرِ دیوونه... از ۴ سالگی از "م" دور بودم و خوشحالیهام خلاصه شد توی همون هر سال یکی-دو ماه دیدنش. (که حالا دیگه همونم قرار نیست باشه). کم کم بقیه هم رفتن. من از بهترین دوستم دورم. کسی که دوستش دارمو به تعدادِ انگشتای یه دست ندیدم. نتونستم برای آخرین بار از "ا.س" خداحافظی کنم و دیگه هیچوقت ندیدمش... شایدم درستش همین بود. اما خیلی وقتا دلم براش تنگ میشه.
از هرکسی که بهم نزدیکه، دورم و به جاش کلی آدم دور و برم هست که هر روز میبینمشون. کلی غریبه...
«همهی این آمدنها و رفتنها، هیچکدام تو نمیشود.»
من هیچوقت دلتنگی رو درست درک نکردم، چون همیشه تو قعرش بودم... سِر شدم؛ چیزی نمیفهمم. دردشو حس نمیکنم.
Jo March | شنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۱
15:29